
زمهریر
.به پنجره نمی شود نزدیک شد و یا دستی به طرفش برد .زمهریر خود این شهر است .خود این هوا و در و دیوار یخ بسته اش.درختان لخت و قندیل بسته اش
:سرش را به سمت ام می چرخاند و نیش خند می زند
. زیر 20 درجه نرفته بودیم که اونم رفتیم
فکر می کنم به ریه هایم با تنفس در پارکینگ فروشگاه.تا خرت و پرت های خرید را در صندوق عقب ماشین بگذارم پدر نای و ریه ام درآمده .انگاری حس مرگ بهم دست می دهد.می دوم به طرف در ماشین و سوار می شوم
.هوای خانه ملایم شده اما اتاق من هنوز سرد است .چند عطسه و سرفه پشت سر هم می آید .کلافه و خسته ام از این همه سرما .نق می زنم : اه... مرده شور این هوا رو ببره
:باز نیش خند می زند و می گوید
وقتی من می گفتم ؛تو باور نمی کردی .اینجا جز سرما چی داره؟
.آه می کشم .راست می گوید چقدر شوق داشتم وقت آمدن
.و فکر می کنم مگر بهشت برینی هم در این دنیا هست که آدم انتظارش را بکشد
بیرون کولاک است.دانه های برف با موج باد در هوا می رقصند.اما این منظره شوقی در من ایجاد نمی کند.برف پاک کن ها با سرعت کار می کنند اما باز هم برف های خشک روی شیشه فراوان است .از درز در ماشین هوای سرد یک طرف دستم را دارد بی حس می کند .با دست دیگرم کمی دست سرما خورده را ماساژ می دهم.اما فایده ای ندارد.د
سرم را روی پای مادر جابه جا می کنم.صدای خرچ خرچ خوردن پارو به روی سطح پشت بام میاید .مرد برف روب در حین کار آواز می خواند.فکر می کنم این چه زبانی ست .نمی فهمم .او می خواند و پارو می کند.از وقتی پدر یک گوشه افتاده دیگر این کارها را باید کسی بیاید و برایمان انجام دهد.د
این خانه گرم شدنی نیست .نه!سرفه امانم را بریده .مرده شور این سرما را ببرد.برف دوباره باریدن گرفته.صورتم را که به شیشه نزدیک کنم می شود تشکیل قندیل ها را دید.خب اینجا هم کم زیبایی ندارد اما کی حال دیدن زیبایی را دارد در سرمای بیست درجه زیر صفر.ر
دهانم طعم بدی دارد.شاید به خاطر این آنفولانزای کوفتی است. حس می کنم سرم دارد گیج می رود.می نشینم همانجا روی زمین.انگار همه ی کابینت های اشپزخانه دور سرم می چرخند و بعد خوب که نگاه می کنم در کابینت ها یکی یکی باز می شود و ظرف ها از داخلش بیرون میآیند و به سمت ام پرتاب می شوند.هر دو دستم را روی سرم می گذارم و سرم را به زانوهایم که می لرزند تکیه می دهم.یعنی دارم خواب می بینم و یا اینها دارد اتفاق می افتد.ناگهان صدای موسیقی از سمت دیگر خانه بلند می شود یکی از سونات های بتهوون است .می شناسم اش.دارم به موسیقی گوش می دهم که ناگهان بشقابی به سمت ام حمله می کند.ای بابا این دیگه چیه؟
حتما دارم خواب می بینم .بله اینها دارد در رویا اتفاق می افتد.همینطور که دارم خودم را دلداری می دهم .پنجره ی آشپزخانه باز می شود و همراه برف و کولاک مرد بلند قدی که لباس عربی پوشیده از پنجره می اید تو. ای خدا مرد بدون سر است و یک شمشیر دو لبه در دستش است و هی داد می کشد وهی از این سمت خانه به سمت دیگر می رود.می خواهم جیغ بکشم اما توان ندارم .باز صورتم را بین دو دستم پنهان می کنم.صدای موسیقی قطع می شود .سرم را بلند میکنم.همه جا ساکت است .مرد بی سر گوشه ای ایستاده و انگار بدون سر به نقطه ای خیره شده است.در همین فکر ها هستم که دوباره صدای موسیقی بلند می شود. این بار تابستان ویوالدی است .این قطعه را دوست دارم اما در آن حال و هوا لذتی از شنیدنش نمی برم .مرد شروع می کند با شمشیرش روی زمین خط کشیدن.نکند موکت های نوامان را پاره کند.از این فکر در آن بلبشو خنده ام می گیرد .باز سرم به شدت گیج می رود و موسیقی بلندتر و بلندتر می شود.نگاه می کنم به قاب عکس ها که از روی دیوار کنده می شوند وعکس هایشان را به بیرون پرتاب می کنند و به شدت در هوا به هم می خورند .و همه اینها با موسیقی هماهنگ است.ت
.دانه های عرق روی پیشانی ام شره می کند..لرز تمام شده و حتا تن ام هم به سوزانی یکی – دو ساعت پیش نیست.اما رمقی در تن ام حس نمی کنم
به پدر نگاه می کنم به چشم های خاکستری اش؛به نقطه ای خیره شده است.دستش را می گیرم در دستم .انگشت های کشیده اش مدت هاست که بی رمق شده است .قدیم تر ها مریض که می شدم دست به سرم می کشید و وقتی می گفت: خوب می شی بابا جون. انگار که همان لحظه خوب می شدم.خوب خوب.ب
.آفتاب از درز پنجره به اتاق ام می ریزد.حس می کنم کمی سبک تر شده ام .چیزی در دست هایم سنگینی می کند.نگاه می کنم .قاب عکس پدر است