و این قصه ها
ستون های فروریخته بیدار می شوند
سایه های سرخورده می شکفند
لولیان و دونان پر و بال می گیرند
سکوت از همهمه ی روز می گذرد
زنان لاابالی تاریخ را فراموش می کنند
آدم ها با لیمو و پرتقالشان هم زمان
آواز سر می دهند
و کسی دست بر کاج ها می کشد
مهاجریم ،با صورت های فرو رفته در سیلی
مهاجریم، با مادرانی لپ گلی از آن سوی دنیا
مهاجریم با حامیانی پر زر و زور
مهاجریم
و اکنون ،همچنان از واپسین امان نهاده می شود با آه
و هیچ گاه صدایمان از الفت ِ شورِدقیقه و ساعت پر نمی شود
مهاجریم و
این قصه ها
در پسین ترین لایه های روزمان
همچنان تکرار می شود
مانیفست پایانی ...بدون هووو، بدون هااا
آبی را شکستیم و نفس بالا پرید
پاها پس کشید ومیدان در خودش ترک
وپرسیدیم ازاین همه تنِ بی هوا به بیرون راهی هست
ازاین مرده های پرآوازه و جاه
وازخیالی که درخودش پوسید !؟
آن عنصر،شریعت عجوج
درچشم های یکشنبه
آیه ی گرگ و مرگ
آن عنصر در لایه های خاک خورده ی خودش
و زیادی ِ زن و زن و زن
از دست هایش ریخت ، شکست
و دل ای دل گفتن ها هم هیچ مرده ای را زنده نکرد / نمی کند
و آن عنصر تمام
تمامِ تمام
بدون هوووو، بدون هاااا