top of page
تو کی هستی؟
همچنان روبروی تاریخ می ایستی
عینک ات را به چشم و کلاهت را به سرِ که می گذاری که قدت به مَلَنگ می زند؟
چشم های کلاغ را ،قهوه ای مایل به بو
به کجا می دوزی؟ی
راستی تو کی هستی!؟
با این استنشاق همیشگی
بوی حضور سایه های تنبل کش دار.
و یا
درگوشه ی اتاق
با مرده ی هستی های هزار قرن پیش در حال خوش و بش؟
بگوبا عینک و کلاه جادو
این بارسر راه کدام شور بختِ شعر،لزگی می رقصی؟
با کوچه ای که به حضور زنانِ شاهزاده و زنان ِ... و زنانِ...برمی گردد
بیا و باز کمی از روح هر کدام بخور
.شاید بالاخره روزی زنده شدی
bottom of page