top of page

طلعت

    .و طلعت چادر کودری اش  را روی سرش مرتب کرد و نگاهی در آینه انداخت

 باسن بزرگ و گردش از پشت چادر کاملا مشخص بود.صورت  زیبا و خنده ی ملیح اش زن ها را هم مجذوب می کرد چه برسد به مردها.روزها که برای دل اش .وآواز می خواند در آینه به خودش می خندید .پرادا بود و با ناز راه می رفت .انگارباسن اش با هر قدم ،به راست و چپ پرتاپ می شد.چادر را دوباره درست کرد دلش می خواست این چادر لعنتی را دوربیندازد.دلش یک شلوار مارک لی سورمه ای می خواست از همان پاچه تنگ ها که تازه مد شده بود .دلش می خواست مد روز لباس بپوشد .بچه که بود دختری در همسایه گی اشان همیشه شلوار کوتاه می پوشید .هر روز یک رنگ.طلعت دلش لک زده بود که او هم از این شلوارها بپوشد و سوار دوچرخه بشود و در کوچه جولان بدهد.اما نه اوهیچوقت از میل اش چیزی به کسی نگفته بود و نه کسی فهمیده بود که او چه می خواهد .بعد که بزرگ تر شد باز همان بود که بود .انگار او همیشه از هم  سن و سال های خودش چند قدمی عقب تر بود.دلش رنگ می خواست از همه ی رنگ ها .پشت چشم ها را سبز کند لب ها را قرمز.اما نمی شد بد بود .دختر بود دختر خوبی که نباید خیلی کارها را می کرد.یکی مانده به آخرین بچه .هفت تا خواهر و برادر .کم نبودند .دیگر چیزی برای او نمی ماند .نه از ماده و نه از معنا.ا

حالا از آن روزها چند سالی گذشته بود .حالا می توانست آرایش کند .خودش را جلوی آینه صد قلم رنگ بزند .اما دیگر جذابیت دوره ی نوجوانی را نداشت .گرچه بدش هم نمی آمد.د 

طلعت به ساعت نگاهی انداخت .داشت دیر می شد .خانه ی طلعت و آقای فانی  سر کوچه ی شش متری آخر بود و خانه ی " او" درست دیوار به دیوار خانه ی آنها.وقتی داشت از خانه بیرون می رفت  آقای فانی را دید که با قناری اش سر گرم است و با عشق خاصی کف قفس را تمیز می کند.صدای خِرش خِرش پارچه به کف قفس برایش چندش آور بود اما همینقدر در آن لحظه  آقای فانی چیزی به غیر از قفس نمی دید جای شکرش باقی بود . پس او چرا باید حرفی بزند.یک خداحافظی نرم و ملایم کرد و در خانه را به هم زد و رفت.در کوچه را که داشت به هم می زد آذر را دید که دو نایلکس بزرگ را با دو دستش حمل می کند.صورت آذر مثل همیشه خندان و راضی بود .با خودش فکر کرد که چه خوب است آدم عاشق شریک زندگی اش باشد.با عشق او از خواب بلند شود. با عشق او غذا بپزد خانه را جمع و جور و رفت و روب کند.به زندگی اش برسد.بچه هایش را تر و خشک کند و همه چیز با رغبت باشد با کشش باشد و لذت ببرد از آن زندگی از آن نشست و برخاست ها.درست مثل آذر و عباس.اما او نه بچه ای داشت و نه دلخوشی تنها شوهری که نان اش را می داد و کاری به کارش نداشت و اوهم برایش هر روز همان کارهای همیشگی را می کردو در این بین هیچکس از وظیفه اش تخطی نمی کرد و ظاهرا همه چیز سر جای خودش بود.ر

د  

تقریبا همه ی محل می دانستند ماجرای طلعت و رضا را .این را خودم چند بار از دهان دوست مادرم شنیده بودم.وقتی در مورد این قضیه حرف می زد چهره اش دیدنی بود .آنچنان با آب و تاب قضیه را تعریف می کرد که گویی شیرین ترین داستان دنیاست و در این بین القاب های نه چندان زیبا بود که به طلعت و آقای فانی داده و پس گرفته می شد.در آن روزها چندان از این حرف ها سر در نمی آوردم.من فقط می دانستم آقای فانی مردی ساکت است که جز به قناری هایش نه به چیزی توجه می کند و نه برای چیزی عصبانی می شود و نه چیزی در این دنیا برایش اهمیت دارد. من گاهی که از کنار خانه اشان رد می شدم صدایش را می شنیدم که برای قناری هایش آواز می خواند.آن هم با چه شور و شوقی .اهل محل هم شایعه های زیادی برایش درآورده بودند .اینکه زن را همینطوری گرفته تا کسی کارهای خانه اش را بکند و یا اینکه حتا یک شب هم پیش زن اش نخوابیده و یا نمی تواند و یا نمی خواهد و از این حرف ها.ا

آن روزها که نه زیاد بزرگ بودم و نه کوچک به هر بهانه ای  در کوچه شش متری آخر مانور می دادم.یک روز که از کنار خانه ی طلعت می گذشتم از در نیمه باز حیاط دیدم روی تخت چوبی کهنه ای که گوشه ی حیاط کنار باغچه ی کوچک گذاشته بودند نشسته و چادر را روی سرش کشیده .به نظرم صدای هق هق از زیر چادرش می آمد.صدای آقای نامی هم از راهرو می آمد که زیر لب آوازی زمزمه می کرد و سوتی ملایم با لب هایش می نواخت.ت 

همه اهل محل می دانستند  پدر رضا پایش را توی یک کفش کرده که در و همسایه کچل اش کرده اند از بس که طعنه زدند از بس که طلعت طلعت کرده اند.می گفت تازه به فانی هم گفته اند .هر چه رضای بدبخت جز زده بود به خدا هیچی نیست اما برای پدرش مرغ یک پا داشت و لابد برای مردم کوچه هم همینطور!می شنیدم همسایه ها با خوشنودی از این مسئله حرف می زدند و از اینکه بالاخره غیرت پدر رضا به جوش آمده بود در پوست اشان نمی گنجیدند.د

برای عروسی بیشتر همسایه ها دعوت بودند.بیشترِ زن ها با چادرهای سفید و ماتیک صورتی و پشت چشم آبی خط خطی در حیاط خانه که صندلی چین شده بود نشسته بودند.یک ارکستر سه نفره هم برای خودش مشغول نواختن موسیقی روحوضی بود.گرچه تازه غروب شده بود و هوا تاریک –روشن بود اما چراغ های زنبوری در گوشه و کنار خانه روشن بوند .بوی عطر زنانه و خیار با هم مخلوط شده بود .سبدهای گل های رنگارنگ جلوی دو صندلی که برای عروس داماد گذاشته بودند فضا را زیباتر کرده بود.صدای موسیقی بلندتر شد.هوس رقصیدن کردم.دوازده سالگی برای زن ها سن غریبی ست آمیخته ای از شرم و جوشش و نشان دادن خود.سر جایم تکان می خوردم.به یک باره طلعت و آقای فانی با دسته گلی وارد شدند .همه نگاه ها به سمت آنها چرخید .آقای فانی کراوات  مسخره ی نازکی زده بود که معلوم بود از جوانی حفظ اش کرده با کت و شلواری بی رنگ و رو .صورتی تیره رنگ و جثه ی لاغری داشت و کمی خمیده بود .طلعت هم زیباتر از همیشه با آرایشی مختصر و خنده ای تلخ وارد شد و همراه شوهرش در گوشه ای نشست.پچ پچ ها شروع شد.طلعت به روی خودش نمی آورد و به زور می خندید.بالاخره عروس و داماد آمدند. عروس،دختر بچه ای  کم سن و سال به نظر می رسید که با رضا ی سی ساله چندان تناسبی نداشت.همه عروس و داماد را نگاه می کردند و کف می زدند و از همه بیشتر طلعت نگاهشان می کرد.دیدم که نگاه رضا و طلعت با هم تلاقی کرد.رضا سرش را زیر انداخت .پدر رضا جلو آمد و شروع کرد به رقصیدن جلوی عروس و داماد وبعد اسکناس های ده تومانی قرمز را تند و تند سرشان ریخت و از طرفی دیگرسکه های پنج ریالی و ده یالی همراه با نقل های سفید در هوا پخش می شد و به زیر پا می ریخت.بالاخره عروس و داماد روی صندلی هایشان نشستند.د

همه مشغول خوردن و حرف زدن بودند.همهمه با صدای موسیقی درهم آمیخته بود.نگاه کردم به طلعت.چهره اش تیره شده بود اما به زور خودش را نگه می داشت.فکرکردم چند بار روی صندلی ارج آبی رنگش جا به جا شد؟شاید با خودش فکر می کرد که باید برود و دنبال فرصت بود و بالاخره همین کاررا هم کرد .به یکباره بلند شد و بدون توجه به کسی و حتا به آقای فانی سرش را زیر انداخت و از بین جمعیت رد شد و رفت.ت

 

بعد از آن شب دیگر کسی طلعت را در کوچه شش متری آخر ندید .رفت که دیگر آنجا نباشد.د 

© 2023 by Make Some Noise. Proudly created with Wix.com

  • Facebook Clean Grey
  • Instagram Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • YouTube Clean Grey
bottom of page