
سازهای بی کوک
کنار رگ بریزم
سرخ شود سایه ام
ف به فریاد نرسد
دال دوام نیاورد
م در من نباشد
مِن مِن کند دلم
آه و این سازهای بی کوک ام سر برود از خودش
خودم خواب و خیال را به نوشم یک جا و تمام شود شَرّم
از سر بروم
صدایم جایی بند نشود
جاری شود صورت درغرق خودش
خوشان بسوزم درسوز سوز این سرما
سامان ام پس برود
روایتی سخت ترازاین شدن های ناشدنی
تلخ تر
زمخت ترازاین سیاه های سینه سوز
از جا سر برود
در برود
دور بشود
در دار دارِ دربدری
دوُر بگیرد
این صورت
این صورت
صورت من در غرق خودش /غرق خودش
مرگ رنگ
پیوندهای خونی درگرگ می نشست
و دندان بهترین اصل برابری بود
تاریخ با تای ناپیدا
زبان در تابِ تن اش درگیر
و من طوری درسرم نشستم
که هیهات از کلمه برخاست
آواز بخوان
آواز بخوان واز مدار ناصواب، سار را صدا بزن
این مشکوک های خراب
این توهم های حتمی
این درها که از قفل سنگین ترند
و اینها همه چاره اند که در درمان ، درمانند
دست ها را بگو، آسمان را بخیل کند
چشم را بگو، ازمنظره بیفتد
و ای سیب به درخت خودت باز گرد
این همه توالی تاریخ را قلب رقم زد
این همه اتفاق که گرگ شد ودرید
و این پیوندهای خونی ،که از اصل نردبانی اش هم سقوط