top of page
روزهای شگفت
هنوز هر روز بود
کاه ، سرگردانِ تکرارهای خود
بی دست باد / بی هیچ دستی
پوستی ، رجزخوانِ بی خودی
حرف ها، بیات وُ شنگ
گویی پرنده ای هم بود و دستی جفت
و من مجسمه ی خودم بودم
با رویایی که هیچ اسمی را بلد نبود
با سایه ای از جنس خودش
جایی که تورهای زمین تا می خورد
و قصه اینگونه شد:د
آنجایی که بی جا
جاهایی که بی ما
ماهایی که عجیب
و راز در قدم هایش سست شد و ریخت
در روزها
روزهای شگفت
bottom of page