
روزهای ...اسطوره
روزهای دغدغه و شراب و اسطوره
وقتی شک های زمین به سر حد می رسد
بگذارشیشه ها آواز بخوانند وُ سگ ها عوعو کنند
شمایل بهشتی با صدایی از عنکبوت شما هیچ بی رنگ نمی شود / نشد
من مشروع ترین هوای این دور و بَرم
انتهای شرعی ِ بهشت
خدای تقدس و سقوط چشم های شمام
مرا با صوتی فراتر از کفر بخوانید
با دندان های شیوا و فریبکارِعشق
با نشانه های شگفت از اسفل و سافلین
شاهد باشید که رویاهای من تا مغز استخوان شیمیایی شدند
و دست های نجیب شما تا مچ درمخاطی ترین شعر من ماندند / دست های نجیب شما
و حالا آسمانی مانده تنها بر بام خودش
وشاهدی برای چشم های شروع
بال های تردید و تقاص
تنها منم ،خدای تقدس وسقوط چشم های شما / تنها من
آیا شعر نجاتت خواهد داد؟
گویا فرو می ریزند از بطن خود
پَر می شوند سبک سر و خاطی
از نبودگی هایشان / نداشته هایشان
شهری پوچ با آوای مردگان
مردمی خیالی و مست
بوی رهگذرانی گوژ و پَشنگ
پشت در پشت به آوایی دلخوشند که دیگر بی صدا بود
حتا شعرهم نجاتت نداد
زیرا که
افسون کلمه در شورش سطر،ندانسته خاموش شد
لغزشِ سستِ آوایشی سخت و تند
بلایای طبیعی پندار
صدای شرشر پریشانی فکر
و هیچ چیز که در هیچ چیز قاطی شد ، رسالت حرف ها پرید
حتا شعر هم نجاتت نداد
چشمه هایی لرزان از هجوم سردِ فرورفتگی
و اولیای ارواحِ شاد و نیشخندِ زمین
دستی هیچ در دست هیچ
فرمان لاف و گزاف
ای شهر دلخوش و مست
حتا شعر هم نتوانست تو را نجات دهد/حتا شعر