روبان صورتی
بیمارستان مثل همیشه است؛ شلوغ و پر از مردمی که یا مریض دارند و یا مریضند.دیگر بعد از این همه سال بلدم به کجا بروم .سرم را زیر می اندازم و یک راست به طرف پله ها می چرخم و به طبقه زیر هم کف می روم .راهرو نسبتا طولانی را طی می کنم.یک طرفِ راهرو آزمایشگاه، یک طرفش بخش پاتولوژی ،یک طرف دیگر بافت شناسی و سرطان شناسی . همه ی اسم های ترسناک را می خوانم و به جلو می روم.انتهای راهرو رادیولوژی است و سونوگرافی و ماموگرافی .میروم جلوی پیشخان .یک زوج جوان قبل از من ایستاده اند.پشت سرشان می ایستم تا کارشان تمام شود.نگاهشان می کنم. دست در دست هم دارند.نباید مدت زمان طولانی از پیوندشان گذشته باشد.د
به کف دست هایم نگاه می کنم که عرق کرده اند.چرا این بار انقدر هیجان دارم .مگر قرار است چه شود؟
.اسم ام را که منشی می خواند یک دفعه قلب ام ضربانش تند می شود . در دل با خودم نجوا می کنم :مگه بار اوله.چیزی نیست!اما آرام نمی شوم
تقریبا در تمام این سالها تنها به اینجا آمده ام و کارم را انجام داده ام و رفته ام .اتفاقی هم نیفتاده.اما امسال نمی دانم چرا انقدر دلهره دارم.سعی می کنم چند نفس عمیق بکشم.اما اضطرابی گرفته ام که برای خودم هم تعجب آور است.صدا وحرکت های قلب ام را به خوبی حس می کنم.دلم کسی را می خواهد که کنارم باشد دستم را بگیرد و بگوید چیزی نیست.اما کسی نیست.ت
پرستار به طرف تختی راهنمایی ام می کند.بالاتنه را که لخت می کنم و دراز می کشم پرستار ژل سردی را روی سینه ها و زیر بغل هایم خالی می کند.لرز می گیردم.چندین دقیقه می گذرد و کسی نمی آید .صدای دکتر را می شنوم که با کس دیگری حرف می زند .نگاهم را می چرخانم به اطراف و روی دیوار عکسی از یک روبان صورتی توجهم را جلب می کند و نوشته ای به زبان انگلیسی: ماه اکتبر ماه سرطان پستان .... فکر می کنم به سرطان و باز لرز می گیرم.دکتر بالای سرم می آید و چرخش سرد وسیله ی سونوگرافی را روی پوستم حس می کنم.م
از اتاق که بیرون میایم ؛ آن زوج هنوز آنجا هستند.زن یک دستش را روی شکم برآمده اش گذاشته و دست دیگرش در دست مرد است.نگاهشان می کنم و رد می شوم و از محل رادیولوژی بیرون می روم .از پله ها که بالا می آیم راهرو هنوز شلوغ است .از گوشه ی راهرو صدای ضجه ای توجهم را جلب می کند.مادری به سر و روی اش می زند.شصت سالی دارد.عکس زنی را در دستانش گرفته و همراهانش سعی می کنند که آرامش کنند .از حرفهایش می فهمم انگار که دخترش در بیمارستان فوت شده باشد.تن ام دوباره شروع به لرزیدن می کند.روی ام را برمی گردانم و از بیمارستان بیرون می روم.م جلوی در بیمارستان تاکسی دربست آماده است.سوار می شوم و تاکسی به سرعت از آن محیط دور می شود .در تمام طول راه به حرفهای دکتر فکر می کنم.دلم یکهو پایین می ریزد .نزدیک است که گریه ام بگیرد.باز خودم را دلداری می دهم :هنوز چیزی معلوم نیست. حرف خودم را باور می کنم و کمی آرام میشوم.م
ترافیک در بزرگراه سنگین است. ماشین ها همینطور در دل خیابان لول می خورند .همه با بی نظمی ِ منظمی حرکت می کنند. راننده که پسر جوانی ست موسیقی شش و هشت تندی گذاشته و با انگشت هم روی فرمان رِنگ گرفته.سعی می کنم چشم هایم را ببندم شاید کمی بیشتر آرام بگیرم.نمی شود .نزدیک است که از این همه ماشین و دود و این موسیقی ِ تند، تهوع بگیرم.شیشه ها را بالا می کشم .راننده از آینه نگاهم میکند و تا سرم را به سمت آینه می کنم ؛نگاهش را می دزدد. به خانه که می رسم مثل مرده ای شده ام که سالهاست نخوابیده.ه
وقتی منتظر جوابی باشی که با مرگ و زندگی ات بستگی داشته باشد؛انتظار سخت می شود.به دکتر می گویم چرا من؟ می گوید چرا ندارد .ممکن است برای هر کسی پیش بیایید.شاید استرس ویا ژن و حتا بدی تغذیه .فکر می کنم که تغذیه ام که بد نبوده پس حتما ژنی بد به ارث برده ام.و استرس که این روزها مجالی برای زندگی بهتر برایم نگذاشته اما کیست که استرس نداشته باشد؟دکتر دوباره می گوید هنوز دقیق معلوم نیست ؛باید باز هم آزمایش کنیم.باز هم آزمایش و باز هم جواب.ب
روبان صورتی را دور انگشت سبابه ام می پیچم و باز می کنم.می پیچم و باز می کنم.نگاهم به تلویزیون است .باز برنامه ای در مورد تغذیه و بیماری هاست .یاد حرف دخترک می افتم که می گوید:" تو از دیدن این برنامه ها سیر نمی شی ؟" با خودم می خندم و فکر می کنم که چرا سیر نمی شوم.ماه اکتبر است و ماه سرطان سینه و همه چیز در مورد این دردسر کشنده ی زن ها و البته مردها .گوینده برنامه می گوید با معاینه ی هر ماهه و تغذیه درست می شود پیشگیری کرد. دست می برم و دوباره خودم را معاینه می کنم. به نظرم همه چیز درست است.ز
روبان صورتی را دوباره دورگل های داخل گلدان می بندم و پی کارم می روم.م
زمستان 85