top of page

مثل آن روزها

در حال دیدن عکس ها چشمم به عکسی می افتد که کنار درخت زردآلو انداخته بودم .همان درختی که جلو پنجره و در کنار تنها بوته ی رز خانه بود.همان بوته ی رز نارنجی کم پرکه خیلی دوستش داشتم. در کنار درخت زردآلو ایستاده بودم وسرم را کج کرده بودم ومثل هنرپیشه ها ژست گرفته بودم. موهایم مرتب و شانه زده بود. با لباس حریر ِچین دار نارنجی و جوراب های ساق کوتاه و کفش مشکی. فکر کنم هشت یا نه ساله بودم.م
بچه که بودم همیشه فکر می کردم خوشگلم. اما کم کم که بزرگتر شدم از ایستادن جلوی آینه می ترسیدم .خجالت می کشیدم به صورتم در آینه نگاه کنم.م

م 
:دختره مدام عکس ها را زیر و رو می کند و بعد می گوید
می خوام بدونم خیلی کوچیکی آت چه شکلی بودی ؟ یه سالگی- دوساله گی ت.
ت 
در روزهای کودکی ام پرسه می زنم. قبل از چهار- پنج سالگی را به خاطر ندارم. تازه از چهار- پنج سالگی هم صحنه هایی کوتاه به خاطرم مانده.چه شکلی بودم؟
دختره ی منتظر قدری نگاهم می کند. وقتی چیزی نمی گویم از من ناامید می شود و به سراغ آلبوم دیگری می رود.من هم مشغول دیدن بقیه ی عکس ها می شوم.
ا
 جوانی خواهرها و برادرهایم را نگاه می کنم. باغچه های پر از بنفشه و همیشه بهار را و درخت های توت دوستداشتنی ام را.ا

خنده ام می گیرد.ظهرهای تابستان مثل میمون به راحتی می رفتم بالای آنها و ساعت ها روی شاخه هایش می نشستم.چه کیفی می کردم.م
:صدای جیغ دختره بلند می شود
پیداش کردم.
م
بعد می آید یک ماچ محکم از لپ ام می کند.گونه ام کمی درد می گیرد.د
. ببین چقدر ناز بودی توپولی. این را دخترک می گوید 
عکس را می گیرم و نگاه می کنم .راست می گوید انگار از فرط چاقی داشتم می ترکیدم.
م
 موهای کوتاه وچتری های نامنظم و لپ های برجسته٬ صورتم را مضحک کرده بود.اخمی توی صورتم بود .گویا به زور نشانده بودنم تا ازم عکس  بگیرند.د
:دختره عکس را از دستم قاپ می زند و دو بار ماچ می کند و می گوید
قربونت برم .چقدر خوشگل بودی.
ی 
مادرم گوشه ای از اتاق مشغول خواندن چیزی است و بعد از شنیدن این حرف می گوید:
ف
.بچه های من همه خوشگل بودن.خاله فریبات انقدر خوشگل بود که همه برای بغل کردنش سر و دست می شکستن 
:دختره می گوید
مامانم چی؟ مامانم ام خیلی خوشگل بود. نه؟
.ودوباره آویزان گردنم می شود وگونه ام را می بوسد
.مادرم دوباره مشغول خواندن می شود
.باز هم در عکس ها می گردیم.عکسی را پیدا می کنم که برای فارغ التحصیلی از دبستان گرفته بودم 
اینجا کمی بزرگتر شده ام. در صورت ام چیزی تغییر کرده و در نگاهم. دوازده یا سیزده ساله ام با لباس آبی یقه چین دار. این لباس را خواهرم زهره خودش برایم دوخته بود. زهره بزرگترین خواهرمن است. او این لباس را به خاطرعروسی خودش برایم دوخت. به خوبی یادم می آید که چقدر دوستش داشتم.هر وقت آن را می پوشیدم خودم را ساعت ها در آینه نگاه می کردم.
م

م
مامان بزرگ راسته وقتی مامانم و حامله بودی می خواستی بپری تو حوض تا مامانم بیفته؟
.این را دختره می گوید
:از این حرف جا می خورم وسرم را بلند می کنم تا صورت مادرم را بعد از شنیدن این حرف ببینم.مادرم با غیظ  نگاهم می کند و آرام می گوید
این چیزا چیه به بچه می گی؟
:با تعجب اول به دختره و بعد به مادرم نگاه می کنم و می گویم
. من نگفتم
مامانم نگفته. خودم فهمیدم.
م
.این را تندی دختره می گوید. مثل اینکه فهمیده نباید این حرف را می زد
رو به دخترک می پرسم این را از کجا می گوید؟
دخترک جوابم را نمی دهد و خودش را به آن راه می زند.
د
من هم پی گیر ماجرا نمی شوم. شاید این طور بهتر باشد. این موضوع را فراموش کرده بودم. یادم می آید در همان روزهایی که لباس آبی را خواهرم برایم دوخته بود آن را فهمیدم. چه غوغایی در سرم به پا کرده بود و حالا نمی دانم دخترک از کجا فهمیده.ه 
.به مادرم نگاه می کنم. چهره اش حسابی درهم رفته است
.دخترک همچنان سرگرم عکس هاست. گاهی سر و صدایش و ابراز احساساتش برای یک عکس من را از حال خودم بیرون می آورد
.تماشایش می کنم. خنده های زیبایش را دوست دارم 
!مثل آن روزها

© 2023 by Make Some Noise. Proudly created with Wix.com

  • Facebook Clean Grey
  • Instagram Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • YouTube Clean Grey
bottom of page