top of page

همهمه ی بهاری

بعضی چیزها در زندگی مانند آوارند.آواری مثل یک دیوار سنگی ِ سنگین . که یک باره فرو می ریزد. با تمام قوا ،بدون ترحم ،بدون مکث و فقط می خواهند از خودشان جدا شوند و بر چیزی بریزند و نابود کنند. مثل سیل و وقتی افتاد دیگرحتا اگر هم بخواهی نه دستی می ماند برای تکان نه صورتی برای دیدار و نه حسی برای پرواز همه چیز مانده زیراین آوار سخت سنگین! آدم موجود عجیبی ست.می خواهد خوشحال تر باشد اما مدام رنج می برد و از رنجش حظ هم می برد .آخرچیست این بیماری؟که هی رنج بدهی و رنج ببری و هی از رنج ات حظ ببری.ی

هنوز وقتی چشم ام به این سطرها می افتد دلم هری می ریزد پایین.می دانم زمان هم آبادگر خوبی ست و هم ویرانگری خوب.اما این منطق اعلا را قلب ام باور ندارد.مدام می گردد به دنبال نشانه ای و یا حرفی و با خودش هی مونولوگ می کند: نه نمی شود نه حتما اینطوری نیست و شاید ها را پشت سر هم ردیف می کند تا بهانه ای بجوید برای چیزی که دیگر نیست.بیچاره دلی که می خواهد باور نکند.این حس دیروزم بود و پریروز و چند روز پیش و شاید چند هفته و ماه پیش تر .اما حالا یک چیزهایی فرق کرده .یک چیزهایی در من و در زندگی .چیزی که من حس اش می کنم و در من است.مثل طوفانی که همه چیز را نابود می کند تا چیزهای نو بیافریند ؛من حس می کنم اش.ش

بوی عجیبی می آید.بویی که شبیه هیچ کدام از بوهایی که قبلا می شناختم نیست .بینی را می سوزاند و پایین می رود وهمه ی تن را می گیرد. این بو چه رنگی می تواند باشد؟آبی، صورتی، زرد ، سیاه و یا قهوه ای.ی

دلم هوای قهوه می کند.بوی قهوه برایم سکرآور است. از شراب هم سکرآورتر.سرم را در شیشه ی قهوه می کنم و چند نفس بلند و عمیق می کشم .فکر می کنم فردا چه روزی ست که انقدر برادرم از فردا می گفت و تاکید می کرد که باید به خانه ی مادری برویم.یادم نمیاید .انگار دیگر هیچ روزی بر روز دیگر برتری ندارد.وقتی همیشه با خودت و روبروی یک دیوار بی رنگ و رو تنها می نشینی و فوقش یک روزنامه ی قدیمی می خوانی یا مدام کانال های تلویزیون را فقط عوض می کنی به امید یافتن صحنه ای که دوستش داشته باشی؛ همین می شود .همین که نمی دانی روزها چه روزی اند.برایت دیگر فرقی ندارد.وقتی دانه ی بدترین دشمنی روی زمین را که همانا دشمنی با خود خودت است را در زمین دلت می کاری و هی آبیاری اش می کنی می شود درختی که می خواهد هی شاخه هایش را از چشم هایت بیرون بیاورد و زجرت بدهد .پس چطور می شود روزها را به راحتی به خاطر آورد؟اصلا کدام روزها را .مگر چه فرقی می کند!؟

.قهوه شیرین و مطبوع است به روش خودم درست اش کرده ام. مثل همیشه با یک قاشق پر عسل 

وقتی به او می گویم قهوه را با عسل هم می شود درست کرد می خندد .با لب هایش فقط .اما چشم ها هنوز سوال دارد نه از قهوه از نمی دانم چی.چشم هایش مستآصل است و همه اش به دنبال دلیل می گردد و منطق .قهوه را جرعه جرعه سر می کشم .نگاهم می کند و چشم هایش را بر تن ام می دوزد.یک خط مستقیم از انرژی و یا چیزی شبیه این وارد تن ام می شود.یک موج اما نرم و لغزنده.کار خودش را می کند ومن هم نگاهش می کنم .حسی عجیب در تن ام گردش می کند.نمی توانم تظاهر کنم که اتفاقی نیفتاده .لب هایم میل به لمس پوست اش را دارد اما حس می کنم باید عقب بروم .چیزی در سرم نجوا می کند:نه نباید.مثل اینکه خودش هم نمی تواند بپذیرد .نه نمی تواند شاید می ترسد و شاید هم حق دارد که بترسد و شاید من هم باید که بترسم .اما نمی دانم چرا هیچ نشانه ای از ترس در من نیست .می خواهم بی محابا و یک سره بتازم و بتازم و پیش بروم.آه ساعت های عجیبی ست این ساعت ها.ا

آخرین جرعه ی قهوه را سر می کشم و لذتی وافر می برم.با زبان دور لب هایم را پاک می کنم .لب هایم خیس است.لب هایم آماده گفتن است و آماده برای نثار .کردن این حس... نثار کردن این حس.س

صدای در و تق تق اش بیدارم می کند.پنجره باز شده و باد و توفان در بیرون پنجره غوغایی به راه انداخته. سراسیمه ام ازاین صدا ،پنجره ی نامطمئن را می بندم و از پشت اش نگاه می کنم به کوچه .درخت ها به بهار نشسته اند .برگ های سبز تازه رسته خواستنی ترین چیز دنیاست.دوست دارم درخت ها را در این .روزها بغل کنم و ببوسم اشان.می روم تا به دل این همهمه ی بهاری بزنم .می روم.م

© 2023 by Make Some Noise. Proudly created with Wix.com

  • Facebook Clean Grey
  • Instagram Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • YouTube Clean Grey
bottom of page