top of page

دینگ دینگ ...صدای زنگ در می آید

می توانم حس اش کنم.می توانم بشنوم اش .صدای دندان اش را.صدای نفس هایش را. وقتی که می بوسدم.زبری صورتش را . خِرش خِرش کشیدگی اش بر پوستم و بعد دور می ایستد و نگاهم می کند.مثل اینکه چشم هایش بیمار است .سر در نمی آورم.دستش را جلو می آورد و سرم را می گیرد و روی شانه اش می گذارد .در مقابل او هیچ اراده ای ندارم صدای نفس هایش را باز می شنوم.سخت نفس می کشد .تند تند و کوتاه.ه

 

عاشق ماتیک ام و رنگ سایه هایی که بمالم به صورتم، به لب هایم .ماتیک را بر می دارم و دیوانه وار به لب هایم می کشم . هیچ کس خانه نیست .لباس هایم را در می آورم و چادر مادر را دور خودم می پیچم و لباسی لختی می آفرینم و آینه ی تمام قد ،همه ی من می شود.می خندم ،اخم می کنم و یا خجالت می کشم؟ درست نمی دانم .دینگ دینگ صدای زنگ در می آید.د

پرده را که پس می زند باز دارد از کوچه عبور می کند .او همان است . پسر بچه ای که در آرزوی داشتن اش هر روز اینجا می ایستاد.همان که با آن روزهایش بدجور قاطی شده بود .پسرک پاهایش می شنگد و راه می رود.نگاهش کنجکاوترشده و خجول تر. مثل اینکه بزرگ تر هم شده است.ه 

 

.دینگ دینگ ...صدای زنگ می آید

 

می دود.هول می شود .پای اش به میزآشپزخانه گیر می کند و دستش به گلدان می خورد و جیرینگ سختی در فضا طنین می اندازد .تکه های کریستال گران قیمت به اطراف پخش می شوند .باز تکرار همان صحنه. انگار در آن داستان دیگر هم همینطور شده بود .همان داستانی که در آن ، روزها می ایستاد پشت آن پنجره که رفت وآمد ماشین ها را نگاه کند و رفتن این پسرک را.آن روزها هم چیزهایی از دستش می افتاد و می شکست 

صورتم را در ملافه فرو می کنم .دستت را روی سرم می کشی .دستت سُر می خورد روی موهایم .خم می شوی باز سرم را می بوسی .باز می توانم نفس هایت را حس کنم .بلندم می کنی.از دستت لیز می خورم .دوباره می افتم و صورتم باز در ملافه فرو می رود.د

می خواهم سرم را همچنان در ملافه پنهان نگه دارم.می خواهم چشم هایت را نبینم .می خندی .خنده ای دیوانه وار. قهقهه ای تلخ .صورتت تکان هایی عصبی دارد.می ترسم.م

.ما کجاییم؟ این را من می گویم.اما چرا جوابی نیست

 

باد می آید.گل های کاغذی همراه بوی یاسمن ها و بنفشه ها با باد حرکت می کنند .تو می روی .دور می شوی و سایه ات در باد تکان می خورد.سرم در ملافه می چرخد .می خواهم نفس بکشم...نفس بکشم...نفس بکشم.م

تاریک است.ساعت هاست خورشید غروب کرده.من در کوچه ی شش متری آخر ایستاده ام.جلوی خانه امان .همان خانه با آجرهای قرمز که شکم اش را در کوچه ول کرده بود.همان خانه که من دیوانه وار در اتاق هایش با نوجوانی ام به ماتیک و سایه ها دل باختم.کوچه تاریک است و من نگران هستم .نگران شب و تاریکی هایش .هیچکس خانه نیست .باید کسی گم شده باشد .باید کسی رفته باشد.د 

 

صدای پسرک می آید ؛آواز می خواند و از کوچه رد می شود .لحظه ای در دلم هوای اش را می کنم. فکر می کنم اگر من این پسرک را داشتم؟

 کاش او بچه ام بود. بزرگ اش می کردم .می بوسیدم اش. نوازش اش می کردم و سخت به خودم می چسباندم اش .سختِ سخت.ت

 

.دینگ دینگ ...صدای زنگ در می آید

© 2023 by Make Some Noise. Proudly created with Wix.com

  • Facebook Clean Grey
  • Instagram Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • YouTube Clean Grey
bottom of page