top of page

بام شور

چقدر خوب است آدم عاشق شریک زندگی اش باشد.با عشق او از خواب بلند شود. با عشق او غذا بپزد .خانه را جمع و جور و رفت و روب کند.به زندگی اش برسد.بچه هایش را تر و خشک کند و همه چیز با رغبت باشد با کشش باشد و لذت ببرد از آن زندگی ،از آن نشست و برخاست ها.درست مثل آذر و عباس در کوچه شش متری آخر.این زن و شوهر ده - یازده سالی بود که عروسی کرده بودند و چهار تا بچه داشتند شر و شور و خانه خراب کن.نه یخچال خانه از دستشان آسوده بود و نه مردم محل .همیشه صدای آذر و غرولندهایش سر بچه ها در حیاط امان می پیچید که :"نخورید ....برندارید.... برای باباتون ام بذارید ..." و از این جور حرفها.ا 
عشق و عاشقی ِاین زن و شوهر زبانزد اهل محل بود و البته گاهی هم مورد تمسخرِ جوانک ها ی محل با حرف های درگوشی و کرکر خنده های آنچنانی !اما اینها انگار نه چیزی می دیدند و نه می شنیدند .از دنیا فقط همدیگر را می دیدند و بس .هر دو مثل مرغ عشق هایی که انگار تازه به هم رسیده باشند؛ همه اش نوک در نوک هم داشتند و همه فکر می کردند هر چیز بیرونی بعد از رابطه ی خودشان باهم برایشان معنی پیدا می کند ؛حتا رسیدگی و توجه به بچه ها. البته بچه ها شلوغ بودند اما نا به کار نبودند .عباس با دست پر و خوشحال، شب ها به خانه می آمد و بعد از شام و خوابیدن بچه ها ،نوبت خودشان بود که قربان صدقه هم بروند.پشت بام خانه اشان درست دو خانه آنطرف تر از پشت بام ما بود.یک تخت و یک پشه بند ظریف ،حریم و دنیای عاشقانه اشان را حفظ می کرد .اما از پشت حفاظ نازک این دنیای شورانگیز و عاشقانه همه چیزاز بیرون قابل دیدن بود.زن اغلب لباس های خوابِ تن نما می پوشید و بدن سفید و گوشتالوی اش را با لوندی به مردش که او هم چه مدهوش زن اش بود عرضه می کرد. و البته وقتی پیکرهایشان در هم می پیچید و صدایشان در دل شب گم می شد اهل محل هم که بام اشان مشرف به خانه آنها بود هم کم مستفیض نمی شدند! و خب بعد هم حرف ها بود که گفته می شد و داستان ها ساخته که :" یعنی چی؟ این عباس هم نه آبرو سرش میشه و نه ناموس". خلاصه حرفها از زبان زن ها به گوش مردها رسید (گرچه خودشان هم شاید می دانستند!) و پچ پچ ها وخنده های آنچنانی ِ زهر دار.ر
تا بالاخره یک روز همه ی این حرفها به گوش عباس رسید و حسابی دمغ اش کرد .طوری که وقتی از کوچه عبور می کرد انگارگناهی کبیره مرتکب شده باشد؛ از شرم سرش را بلند نمی کرد .تندی می آمد و تندی می رفت .آن هم در تاریکی ِ صبح و تاریکی ِ شب .مرد ِخوشحال خانواده از آن روز شد برج زهر مار و به جای خنده بیشتر وقت ها صدای داد و هوارش سر بچه ها و شایدم آذر،از خانه اشان به گوش می رسید. همه دیدند که بساط از پشت بام برچیده شد.دیگر صدای خنده ی آذر از هیچ گوشه ی خانه به گوش نمی رسید. ولی تا بخواهی صدای بچه هایشان محله را بر می داشت .آذرِ سرزنده ،عبوس شد و در دکان سبزی فروش و نانوا و بقال نه به کسی سلام می کرد و نه لب پر خنده اش به روی کسی باز می شد.مثل شوهرش کم حرف و تلخ شده بود.چند ماهی گذشت .همه اهل محل یادشان رفت که آذری و عباسی سر کوچه ی شش متری آخر در خانه هفتاد متری اشان با آن پشت بام ِ دل باز زندگی می کنند .تا اینکه یک روز تق اش در آمد که آنها طلاق گرفته اند.ای وای مگر می شد!؟اما شده بود.به همین راحتی !آذر که به خانه ی پدرش رفت ؛ عباس هم خانه را فروخت و دست بچه هایش را گرفت و رفت شهرستان اشان . این شد که اینها هم که نمونه ای نادر از زن و شوهرهای خوشبخت عالم بودند نسل اشان منقرض شد و محله امان از این پیروزی ،نفس راحتی کشید.د

© 2023 by Make Some Noise. Proudly created with Wix.com

  • Facebook Clean Grey
  • Instagram Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • YouTube Clean Grey
bottom of page