بی حرف،بی سکوت
توهر روز تمام می شدی
با چشم های عقرب
با نگاه تابیده ی دیرآشنا
با حرفهایی که می جویدی زیر دندان
تو هر روز
در دست های خشک برگ های سوخته و نگاهی عنقریب
با بناهای تاریخی
می رفتی به سمتی در اجداد قابیل ها
با هفت دوره ی سوگ و شیوه ی باران های نیامده
تو تمام می شدی در همه ی اوراد این شهرعفن
بی حرف
بی سکوت
بی هیچ کدام از این قراردادهای بی شکیب
و تو وقتی می رفتی ،پاهایت شبیه همه ی عصرهای جمعه بود و یا یکشنبه
در دل سوره هایی که بر کمر همه ی مادران غریب می زد
نیایشی که تمام و کمال می سوزاند
و دست های توهر روز تکرارهمه ی سوگ هایی بود که بر ما رفته بود
کودکی
کودکی چشم های بزرگی دارد
اندازه ی حرف های سیاه تو
***
دست هایم باز آبستن روزهای کودکی ست
من با خیابان و برف
صبح های مدرسه
مادرم سر در زیر پتو داشت
کودکی کاسه ی آب فردا ست /سر بکش
کودکی ،من بودم با گلی سفید بر گیسویم
من با چشم های پف کرده
در عکس فتو مهر در میدان فوزیه
نترس / نترس
من با خاطرات تو کاری ندارم
من در شنبه های بی طپش خودم پرسه می زنم
و نشانی از روزهای برفی می گیرم
و به عشق حیاط و بنفشه و پدر ، سرما از روی روز می تکانم
من تب دارم
دستم را روی بهار بکش
من تب دارم
بگذار چشم های میشی ات باز آواز بخوانند
من تب دارم
دلم هزار سیر و سرکه را با هم نوشید
من من من
حالا در قطار و با هزار قطعه ی شناور بر این رود