top of page

آرامش لحظه درد

.امشب چيزي را در شانه هايم حس مي كنم. چيزي شبيه درد يا سوزش.از اين دنده به آن دنده شدن هاهم فايده اي ندارد

نه، نمي شود خوابيد .بلند مي شوم واز اتاق بيرون مي روم .ساعت دو بعد از نيمه شب است . روي صندلي آشپزخانه مأواي هميشگي ام مي نشينم . پيشخوان آشپزخانه تميز و براق است مثل هميشه.فقط چند تكه سبزي اين طرف و آن طرف ريخته كه برشان مي دارم و خيالم راحت مي شود. درد شانه هايم آزاردهنده است. به ياد پماد مسكني كه چند روز پيش در گنجه ي داروها ديدم مي افتم وكمي به شانه هايم مي مالم.م 

حس می کنم ؛ كف دست هايم چه خشن شده اند ! دست هايم را با دقت نگاه مي كنم.خطوط اضافي سياه رنگ در كف دست هايم زياد شده است.دردم كمي آرام مي گيرد .به اتاق برمي گردم و سعي مي كنم بخوابم.م 

صداي گريه ي بچه مثل پتك به سرم مي خورد. از جايم مي پرم.مگر ساعت چند است؟ به ساعت نگاه مي كنم . 9 صبح .وای ی ی ی ...ترسي در دلم مي ريزد.امروز چند شنبه است؟ بچه كجاست؟ چرا گريه مي كند؟ سرگردان به دور خودم مي چرخم.م 

.چرا انقدر خوابيدم؟ شلخته شدم ! بچه را در اتاقش پيدا مي كنم

بچه با ديدن من گريه اش را تمام مي كند و آغوشش را باز .به طرفش مي دوم تا در آغوشم بگيرم اش. حس مي كنم سرم دارد گيج مي رود .روي زمين كنار تخت بچه مي نشينم.به ياد آن ديگري مي افتم .پسرکم كي رفته؟ صبحانه خورده يا نه؟ سرويس اش سر وقت آمده ؟ نكند بچه در كوچه سرگردان مانده باشد؟بايد به مدرسه زنگ بزنم.خدايا چرا خواب ماندم؟بازهم سرم گيج مي رود .حتمن طفلكم هرچه صدايم زده نشنيده ام. احساس بدي دارم.م 


سرم بازهم گيج مي رود ودلم كمي به هم مي خورد .مي روم تا آبي به صورتم بزنم. بچه دوباره گريه هايش را از سر مي گيرد.سعي مي كنم با صدايم آرام اش كنم. اما فايده اي ندارد و او همچنان جيغ مي زند . به اتاق اش برمي گردم .مي خواهم.م

.بلند ش كنم اما درد كتف هايم دوباره امان ام را می برد. نمي توانم! بچه نااميد از من بازهم گريه مي كند

دل آشوبه ام بيشتر شده است .اين ديگر چيست اول صبحي؟ ناگهان خشكم مي زند .اول صبحي ...اول صبحي ...نه چيزي نيست! خب اول صبح باشد مگر كه چي ؟مگر هركس اول صبح سرگيجه داشت و يا آشوب دل حتمن بايد ... نه نبايد بهش فكر كنم.م

.به هر جان كندني هست به آشپزخانه مي روم و قوطي شير بچه را از كابينت بر مي دارم و برايش شير درست مي كنم

.وقتي پستانك شير را دهان بچه مي گذارم .نفس راحتي مي كشم

.ب-بخور عزيزكم،بخور

.فکر می کنم چيزي بخورم شايد حالم بهتر شود.اما میل به هيچ چيز ندارم

.يك تكه نان از فريزر در مي آورم و گرم مي كنم .حتمن اگر اين نان را بخورم بهتر خواهم شد

.واااااااي ... مي دوم به طرف دستشويي

چرا نبايد يك لحظه راحت باشم .خدايا نكند ؟نه نه حتمن دارم اشتباه می کنم. بايد تقويم ام را ببينم .امروز چندم ماه است!؟

تقويم را با دقت نگاه مي كنم .ماه پيش و ماه قبل اش . هر چه مي گردم علامتي نمي بينم.شروع به حساب كردن مي كنم .چقدر غافل بوده ام سه روز تاخير دارم.این وقت زيادي است.درد شانه هايم را ديگر حس نمي كنم.بدون مسكن و بدون پماد.حتا خطوط سياه دست هايم هم ديگر اهميتي ندارد.غمي در دلم مي نشيند.د 

!خدايا اين كار را با من نكن.در همان حال خنده ام مي گيرد. بيچاره خدا

بايد به كسي بگويم .بايد حرف بزنم . شايد راهي نشانم بدهند .چه مي دانم داروي گياهي... چيزي .مادرم..بايد به او زنگ بزنم...پريروز با هم تلفني حرف زديم از دست خواهر مرتضا عصباني بود وكمي هم سر سنگين با من.تند تند چيزهايي گفت كه نفهميدم .دوست خواهر مرتضا چه گفته كه به مادرم برخورده.مادر مي گفت تقصير توست بهشان زيادي رو دادي 

.از زنگ زدن به مادرم منصرف مي شوم


.به مرتضا زنگ مي زنم . تلفن همراهش اشغال است.دوباره مي گيرم

... الو، سلام ببين بايد باهات حرف بزنم .من

 .صداي بچه را مي شنوم كه در تخت اش سرو صدايي كودكانه به راه انداخته.سير و راضي و خشک و تمیز

.نمي دانم چطور اين سرگيجه لعنتی به سراغم آمد .دفعات قبل اينطور نبودم

.نیم ساعت نمی شود که مرتضا پیدایش می شود و تا مي رسد مدام در اتاق رژه مي رود و يك لحظه نمي نشيند.از ديدن او سرگيجه ام بيشتر مي شود

.به آشپزخانه برمي گردم.آنجا راحت ترم.از دور نگاهش مي كنم .عصبي است و با خودش چيزهايي زير لب مي گويد

گوشم به خيابان است . سرويس مدرسه همين حالاها بايد پيدايش شود .آهان الان حتمن سر كوچه است .گوشم را تيز مي كنم.صدايي نمي آيد.به ساعت نگاه مي كنم.يازده و نيم است.هنوز دير نشده.يادم مي آيد كه به مدرسه زنگ نزدم.يك باره دلشوره اي در تنم مي ريزد.نكند ...نفس عميقي مي كشم و سعي مي كنم در اين اوضاع بلبشو خانه ،كمي آرام باشم.صداي زنگ در بلند مي شود.د

.نفس راحتی می کشم

.مرتضا در اتاق است و جعبه ي مدارك را درآورده و كاغذ هايش را با دقت نگاه می کند

.از گوشه ي آشپزخانه مي توانم ببينم اش.چهره اش مشوش و ناراحت است

.در حال آماده كردن وسايل ناهارهستم كه مرتضا به يكباره وارد آشپزخانه مي شود وبا لحني حق به جانب مي گويد 

.می دونستم. تو قرار داد نوشته شركت فقط اسپانسر 4 نفر مي شه.يادم بود.خدا كنه اين مسئله درست تو نباشه.کلمه "تو"  را با تاکید ادا می کند

:و ادامه می دهد 

.اگه درست باشه كه ديگه نمي تونيم اينجا بمونيم .بايد برگرديم .از فكر برگشتن حالم بد مي شه. نبايد اينطور مي شد

:و بعد باز ادامه مي دهد

. بايد مواظب مي بوديم

: مي گويم

.شايد حالا چیزی نباشه .شايد امروز و فردا خبري بشه و خيالمون راحت بشه

:با دستپاچگي مي پرد وسط حرفم و با لحني تند مي گويد

.نه خودتم مي دوني كه تو هيچوقت بي دليل تأخير نداري.خودتو گول نزن

.مي خواهم حرفی بزنم تا من هم کمی سبک شوم. اما چيزي نمي گويم

آن ديگري كه از راه رسيده و لباس اش را كنده؛ سراغ غذا را مي گيرد. او با ديدن مرتضا و اينكه او بي موقع در خانه است وجواب سلامش هم بي جواب مانده با تعجب به هر دو ما نگاه مي كند .گويا بو برده خبرهاي خوبي در خانه نيست .دور از چشم مرتضا از دور بي صدا لبخندي به طرف اش پرت مي كنم و اداي ميمون در مي اورم او هم زبانش را در مي آورد و مي خندد.د

.با بدبختی غذای ساده ای درست می کنم 

همگي دور ميز غذا مي نشينيم و مشغول غذا خوردن هستيم كه صداي گريه ی بچه بلند مي شود.ناخودآگاه نگاهي به مرتضا مي كنم تا عكس العمل اش را ببينم.او هم نگاهم مي كند و مي گويد:د

.ب-برو ساكت اش كن .حوصله ي صداشو ندارم

.مي خواهم بگويم من هم حوصله ي تو و صدايت را ندارم 

اما باز هم چيزي نمي گويم

مرتضا خورده و نخورده از پشت ميز بلند مي شود و تلفن همراهش را برمي دارد ودر حال قدم زدن شروع مي كند به زبان انگليسي با كسي صحبت كردن.صدايش مدام دور و نزديك مي شود .گوشم را تيز مي كنم اما صدايش را خوب نمي شنوم .تنها مي توانم دو كلمه ي "پرگننت" و "اسپانسر" را بفهم.م

.حرفش را كه تمام مي كند دوباره برمي گردد و جلوي چشمم شروع به راه رفتن مي كند.چشم هايم با دودو ي زياد همراهي اش مي كند

:مي پرسم 

با كي حرف مي زدي؟

:با بي حوصلگي مي گويد 

.جرج، همون كه در پرسونال ديپارتمنت كار مي كنه.همون كاناداييه

.يادم نمي آيد جرج كيست . اما چيزي هم نمي گويم 

:مي پرسم

خ-خب چي گفت؟

:مي گويد

.هيچ چي .همون چيزهايي كه خودمم مي دونستم

.و باز شروع مي كند به راه رفتن در اتاق و نفس هاي كوتاه و پشت سر هم كشيدن

نزديك است كه حالم دوباره بد شود.د

:مي گويم

.يه لحظه بشين .انقدر راه نرو.سرم گیج رفت

.بدون اينكه نگاهم كند مي نشيند و به فكر فرو مي رود

پسرکم به اتاقش مي رود و من هم به اتاق بچه مي روم تا او را كه ساعتي است در آغوشم به خواب رفته درتخت اش بگذارم و شايد خودم هم بتوانم در خلوت اين اتاق كمي آرامش پيدا كنم.در را پيش مي كنم .به طرف پنجره مي روم.خورشيد در حال غروب كردن است.با اينكه اوايل ماه ژانويه است اما هوا زياد سرد نيست .پنجره را باز ميكنم.گل هاي كاغذي باغچه ي همسايه در نسيم تاب مي خورند .هوا تاريك –روشن است .كمي گردنم را مي كشم تا منظره ي غروب خورشيد در دريايي كه چند خيابان با خانه امان فاصله دارد را ببينم.نوك سبز نخل هاي بادبزني كه در حاشيه ي ساحلي كاشته شده اند همراه باد تكان مي خورند. همه ي اين صحنه ي زيبا كه مثل يك نقاشي مي ماند؛ برايم دلچسب است .چند نفس عميق مي كشم.حس مي كنم باد از گردنم عبور مي كند و موهايم را می نوازد. راحت تر شده ام.نه سرگيجه اي و نه تهوعي.بازهم نفس مي كشم وهواي مطبوع را به درونم مي ريزم.چند لحظه به پايين رفتن خورشيد خيره مي شوم .ابهت سكرآور اين منظره را ته دلم و درعمق روح ام حس مي كنم .دوست دارم ساعت ها بايستم و آنرا ببينم.م

...ناگهان دردي تيركش از كمر و زير دلم عبور مي كند و بعد مي رود.مي شناسم اش آشناست. هميشه از دستش نالان بودم اما حالا

.دقيق مي شوم در تن ام . يك بار ديگر مي آيد و مي رود.و بار ديگر .خوش خوشانم مي شود وقتي حس مي كنم بيشتر و بيشتر ميشود

.دلم مي خواهد بنشينم و تن ام را رها كنم. پنجره ي باز را رها مي كنم و در اتاق نيمه تاريك در آرامش لحظه ي درد مي نشينم

.بله خودش است.مي دانم نزديك و نزديك تر .در تن ام

!خدایا ممنونم



این داستان در سایت اثر نیز منتشر شده است.

© 2023 by Make Some Noise. Proudly created with Wix.com

  • Facebook Clean Grey
  • Instagram Clean Grey
  • Twitter Clean Grey
  • YouTube Clean Grey
bottom of page